نامهای خطاب به فیلم عزیزم ایتالیا- ایتالیا

“انا راجع اشوفک”(من آمدم تا تو را ببینم)
پیشکش به برفایِ جانم
جشنواره گذشته فیلم فجر، با دوستِ همیشه همراه، امین سلیمانی فرد در روز اول جشنواره به دیدن ات آمدیم. خوانده و شنیده بودم که از معدود تجربههای کمدی-موزیکال در سینمای ماست. و من اسم “موزیکال” که میآید، چیزی در درونم همیشه تکان میخورد. فکر کنم بهترین فیلم موزیکال همه عمرم، “رقصندهای در تاریکی”(لارس فون تریر، ۲۰۰۰) و آن جمله شخصیت سِلما، بهترین دلیل این تعلق خاطرم به این گونه سینمایی را توضیح میدهد. آنجا که سلما میگفت: “فیلمهای موزیکال را دوست دارم، چون درشون هیچ چیز وحشتناکی رخ نمیده”. آن تلخی کشنده آن فیلم، شاید ظاهرا در تعارض با این دیالوگ قرار میگرفت ولی به نظرم دقیقا ترجمان روح این جمله بود. یک جور اصلا پیشنهاد نگاهکردن به زندگی، انگار در این جمله پنهان بود. سِلما در آن فیلم، دردهایِ عمیقا جانکاه زندگیاش را به موسیقی میخواند و انگار، دیگر چیزی جز زیبایی نمیدید(و ما رایتم الا جمیلا). گونه سینمای موزیکال، بعد از آن از نزدیکترین مفاهیم به تعریفام از هنر و ارتباطش با زندگی شد. سال گذشته تئاتر “دیوان تئاترال” هم، که با رفیقی از جان دیده شد، همین تعریف را برایم دوباره زنده کرد. که چگونه میشود دردها و آلام زیستِ خود را با ساز و آواز خواند. فیلمهای موزیکال بزرگ، فیلمهای اصلا بیدرد و دغدغهای نیستند، و اتفاقا فکر میکنم یک شیوه نگریستن برای رسیدن به نگاهی که از عمق حادثه تر باشد، را به مخاطبین خود پیشنهاد میدهند که میشود با آن به جاهایی دور و دراز رفت.
و تو، فیلم”ایتالیا ایتالیا”، به معنای واقعی، شاید صرفا موزیکال نبود ولی به نظرم همان روح فیلمهای موزیکال در عمق جانت رسوخ کرده بود. شرح فراز و فرود رابطه عاطفی نادر(حامید کمیلی) که از خانوادهای جنوبی آمده و برفا(خانمِ سارا بهرامی، بازیگر محبوبم)ی اصفهانی که یک جایی شیرینتر از عسل میشود و یک جا تلختر از زهر; ولی انگار در همه جای آن، نوع نگاهی به زیستن از جنس همان نگاه سلما در «رقصندهای در تاریکی»(زیبایی اسم فیلم را ببینید) پیشنهاد میشود.
برفا(چه اسم معرکه و بدیعی)، که انگار در همه آوازهای ایتالیایی همسرش، نادر، پنهان شده و حالا که هر دو همدیگر را گم کردهاند، در آوازی از اروس راموزوتی، به دنبال همدیگر میگردند. به دنبال اینکه دوباره بتوانند همدیگر را “فهم” کنند. و این تلاشات برای تصویر دو انسانِ یک رابطه انسانی(در اینجا در یک زندگی زناشویی)، که بسیار همدیگر را دوست دارند ولی به هر دلیلی، راهی نزدیک شدن به همدیگر را مدتی است گم کردهاند و با همه وجود تلاش میکنند که راهی دوباره برای فهمِ مشترک هم پیدا کنند و دوباره در یک “برنامه جامع اقدام مشترک”، بتوانند معنای “زندگی” را جستجو کنند. چند روز پیش که در یک روز سخت، به پرده خیره مانده بودم و قصه نادر و برفایش را دنبال میکردم، محو شکوه این رابطه و “وقار” بازیگوشانهاش شده بودم. به این شادی ای که به غم بدل شده بود ولی تو در آن هنوز، “زندگی” را میدیدی که در گوشهای با صدای بلند فریاد میزند که “من هنوز زندهام!” و تو خیره به پرده، این قصه را دنبال میکردی.
به قول پدر نادر(با بازی شیرین فرید سجاد حسینی و لهجه شیرین آبادانی اش) که با یک دوستداشتن دلنشینی خطاب به عروسش: “پس این برفا کی آب میشه؟”میگوید، این برفهای رابطه هم بالاخره آب میشود و تو همه آن غم را آوازی میکنی. دیدارت که در سینمای کوچک سپیده- این رفیقِ از گذشته تا هنوز- تمام شد، به این فکر میکردم که از همین الان، چقدر دلم برایت تنگ میشود. به اینکه چقدر تمنای آن را دارم که دوباره پای صحبتهایت بنشینم و ساعتی با هم قدم بزنیم و تو من را به دنیای خودت ببری; به قدر مثلا فاصله آبادان تا اصفهانِ نادر و برفا…
“زمانی که تو را دیدم، حتی در تاریکترین نقاط قلبم هم، برف میبارید…”
نویسنده: فرهاد ریاضی