
نویسنده و کارگردان: تئو آنجلوپلوس
نویسنده مقاله: اشکان زهتاب
«شما تحت حفاظت یک ویلون؛ یک کلارینت؛ یک گیتار و یک ساز چهارم پر سروصدا هستید»
دیالوگ «نیکوس» برای اطمینان بخشیدن به «الکسی» و «النی»
خیلی مهم است که یک فیلم آن چنان مخاطب خود را جدی بگیرد و چنان انرژی و اعتماد به نفسی در نماهایش خفته باشد، که تماشاگر هنگام برخورد با آن، با اطمینان به داستان، همراه و هم حس با شخصیتهای قصه پیش برود. این درجه از کارکرد عناصرِ یک فیلم، مرتبتی برای اثر رقم میزند، تا پیام فیلم و مهمتر از آن حیات فیلم تضمین شود. اتفاقی که در فیلم «چمنزار گریان» می افتد و قریب به کلِ مخاطبانش را محصور بارِ تحمل ناپذیر و سنگین نشانه های خود میکند. ابتدا باید توجه داشته باشیم که این فیلم یک تریلوژی است که قواعد آن را به خوبی رعایت میکند. تریولوژی (سه گانه) که مفهومش در میان عام به اشتباه برداشت می شود، به فیلم یا فیلم هایی می گویند که به بررّسی سه عنصرِ تحوّل، تهوع و فاجعه در یک قالب منظّم بپردازد. برای مثال سه رنگ کیشلُوسکی یک تریولوژی فوق العاده است که در طیّ آن رنگ قرمز: تحوّل و دگرگونی، رنگ سفید تهوّع و ناامیدی و رنگ آبی فاجعه را نشان می دهند.
فیلم از همان ابتدا؛ فرصت می دهد تا مخاطب با تأمل به کشف – و گاهی باز کشفِ- همه ی کادر بپردازد؛ زیرا برای فیلمساز مهم است تا چینش کادرش درک شود و پیشزمینهی حسی مناسبی برای دریافتِ نماهای بعدی قرار گیرد. آب، که از همان اولین پلان فیلم حضور گسترده و مسلط خود را در پهنه ی داستان به رخ میکشد، بستر تمام این وقایع قرار می گیرد. حتی زمانی که شخصیتهای معصوم، ناگزیر از قدم گذاشتن در خشکی هستند؛ زمین گلی است و هنوز نشانه ای از آب را با خود دارد؛ بنابراین مهم است تا پلان اول فیلم آنچنان کش پیدا کند که قطرهقطرهی آبی که حائل آوارگان با دهکده است درک شود. در نشانهشناسی آب اولین تأویلی که به ذهن خطور می کند، پاکی و صداقت و آرامش است؛ بنابراین نباید تعجب کنیم که تمام شخصیتهای فیلم از معصومیت نهفته ای در درونشان برخوردار باشند. انگار شرط ورود به این دهکده و به تعبیری ساحتِ داستان، گذر از آبی است که در دین مسیحیت با آن غسل داده میشوید. آب همچنین گاهی وسیله است تا تقدیر با آن بتواند سرنوشتی را که ذات اهریمنی وقایع رقم میزند؛ با خود بشوید و هم چنان قدرت صافی و پاکیش را به رخ بکشد. با «اسپیروس» و پسر خردسالش «آلکسی» آشنا میشویم که به همراه عدهی کثیری از ایلوتبارش قصد اقامت در دهکده ای رادارند. آنها که از اودسا راندهشدهاند. «النی» دختر خردسالی را هم با خود آوردهاند که نشانی از هویت و خاطرات گذشته ی خود داشته باشند. منجیِ النی که او را از روی جسد مادرش در خیابان پوشکین برداشته، خود «اسپیروس» است که تنها چمدانی از گذشته با خود به همراه دارد. انتخاب شهر اودسا به خاطر تشابه لفظی با اودیسه؛ و خیابانی که «النی» از آن آمده – پوشکین- فیلم را به اسطوره های یونانی و شعر پیوند می دهد. آنجلوپلوس در فیلمهای قبلش نیز، چه ازلحاظ اجرای تئاتری و چه ازلحاظ ساختار داستانی، نشان داده است که چقدر خودش را مدیون تراژدی های یونانی میکند.
با این تأویل، بهراحتی می توانیم هفتخوانی را که مسافران از آن گذشته اند تا به این دهکده برسند تجسم کنیم. بعید نیست مصائبی را که اودیسیوس در راه برگشت از تروا تحمل کرده، توسط این آوارگان نیز تجربه شده باشد؛ اما مکان هر قدر هم که امن و مقدس باشد، انسان برای زندگی نیاز به دستاویزی دارد، تا به روزمرگی او معنی دهد. برای همین دستان آلکسیِ خردسال؛ فرزندِ اسپیروس؛ به دنبال دستان النی می گردد. او ناخودآگاه فهمیده که تنها عشق میتواند او را به خانهی امن ابدی برساند. وجود اروس به عنوان یکی از اولین خدایان، به اهمیت باروری و عشق در فرهنگ یونان باستان، تأکید ویژهای دارد. راوی، پرولوگ بلندی از چگونگی و چرائی آوارگی این گروه ایراد میکند تا تراژدی یونانی دیگری شروع شود. ناگهان با یک پرش زمانی از سال ۱۹۱۹ به اوایل دهه ی ۱۹۳۰ می رسیم. زمانی که «النی» به خاطر رابطهی نامشروع، اما به غایت عاشقانه ای که با آلکسی که اکنون مرد جوانی شده است، باردار شده و اسپیروس با هماهنگی قبلی که انجام داده ترتیب زایمان النی را در شهر داده و دوقلوهای النی را به زنِ یک تاجر سپرده اند تا او تنها و بیکس دوباره به روستا برگردد. باز هم النی روی آب و لغزان وارد روستا شود تا هرگونه حدس ما در رابطه با انحرافِ اخلاقیِ النی پاک شود. النی عاشقانه در آغوش آلکسی خوابیده و اکنون نه شرمِ یک زناکار بلکه حزن و خسران یک عاشق را در رفتار و نگاهش میتوان تشخیص داد. اسپیروس مصمم است که خودش با النی ازدواج کند. او چنان رفتار میکند که انگار سیر طبیعی ماجرا همین بوده و پسرش آلکسی تنها وقفه ای کوتاه در عملی شدنِ این حقیقت ایجاد کرده.
جامعهشناسی تودهای آنجلوپولوس، دست به افشای فرهنگِ مذکر پرستی در لایه های پنهان و تثبیت شده ی جامعه ی سنتی یونانی میزند. النی که به خاطر اتفاق افتاده، چون قاتلی که هنگام اعدام طناب دارش پاره شده، توسط اطرافیان پذیرفته میشود. اما آلکسی، که بههرحال نقش مهمی در حادثه داشته، با سری بالا و سینهای جلو داده به همراه پدر در بین اهالی روستا میگردد و اهالی همان رفتار سابق را با او دارند. این جهنمی است که آتش آن را تنها برای النی برافروخته اند. برای رفتار غیر قابل درکِ اسپیروس که میخواهد با دخترخواندهی خود ازدواج کند؛ تنها یک دلیل از طرف خواهرش آورده میشود. اینکه بعد از مرگ «دنا» – همسر سابق اسپیروس- او بسیار تنها بوده و تنها به النی فکر می کرده. اما النی برای اسپیروس به معنی آن چیزی است که میتواند در موردش ادعای مالکیت کند و ادعایش پذیرفته شود. النی ماحصل زندگی اسپیروس است. النی تنها یک زن نیست، او ثابت میکند که روزی روزگاری اسپیروس و خانوادهاش در اودسا زندگی خوبی داشتند. او تنها نمایندهی بخشی از خاطرات اسپیروس است که نباید از او دور شود. همه باید بدانند که در روزهای خون و شکنجهی ۱۹۱۹ او در اودسا بوده؛ از آنجا رانده شده و مهم تر اینکه به گریههای یک دختر بچه پاسخ مثبت داده. اسپیروس در ته دلش امیدوار است روزی دادگاهی در این دنیا برپا شود و کسانی که او و خانوادهاش را آواره کردهاند؛ بر سکوی متهم، به سزای عملشان برسند. اسپیروس برای چنین روزی نیاز به شاهد دارد و شاهد او النی است. این دادگاه هر روز در درون اسپیروس برپا میشود و او تنها به النی دلخوش کرده. از این منظر؛ وقتی خواهرِ اسپیروس می گوید که از مرگ دنا، اسپیروس تنهاتر شده، به مرگِ یکی از همراهان و شاهدان اسپیروس اشاره میکند. پس بررسی مثلث عشقی بین پدر و پسر و النی در این فیلم بی معنی است. اینجا با دو نوع بسیار متفاوت از خواستن روبهرو هستیم که شاید به خواستنِ آلکسی نام عشق بدهیم؛ اما خواستنِ اسپیروس تنها عقدهگشایی یک بغض کهنه است. برای همین وقتی النی با آلکسی فرار می کند تا بچه هایشان را یافته و در کنار هم زندگی کنند، اسپیروس درهم فرومیریزد. با رفتن النی او تنها شاهدِ قتلِ محکمه ای را از دست داده که به اشتباه ممکن است حکم به قتل او دهد. اما اتفاق دیگری در خارج از متن میافتد. اسپیروس هرچند النی را از دست میدهد؛ اما هنر به داد او میرسد. راوی دانای کل – آنجلوپلوس– چنان با اظهار همدردی داستان اسپیروس را تعقیب میکند که برای همیشه حقانیت او بر پرده ثبت میشود. این نهایت تعهد یک هنرمند به اثر خودش است. به راستی اگر روزی آنجلوپلوسهایمان را نداشته باشیم، بر سر عدالت و حقیقت چه خواهد آمد؟
البته النی و آلکسی هم از حمایت هنر بیبهره نمیمانند. آنها زیر چترحمایت نوازندگانی که به قصد اجرای برنامه در مراسم عروسی اسپیروس با النی به روستا آمده بودند؛ قرا میگیرند. همین گروه؛ محل خوابی برای آنها در سالن تئاتر شهرِ تسالونیکی که اکنون در حسرت اجرا به هتلِ هنرمندان تبدیل شده، مهیا میکنند. این خود تراژدی تازهای رقم میزند که جامعه ی یونانی در محور آن است. یونانی که روزی مهد تئاتر و نمایش بوده؛ اکنون تالارهای بزرگ نمایشش تبدیل به خوابگاه هنرمندان شده! برشی گزنده و تلخ از اوضاع نابسامان سیاسی و فرهنگی آن زمانِ یونان! «نیکوس» کارگزار و برنامهریز این گروه هنری کوچک که شاهد آکاردئون نوازی «آلکسی» بوده؛ معتقد است که آلکسی در دستانش طلا دارد. در یک پرش زمانی دیگر ما در سالهای بحرانی ۱۹۳۶ قرار می گیریم؛ آلکسی و النی که پسران دوقلوی خود را یافته اند، هرروز به دیدن آنها در کلاس موسیقی میروند. از طرف دیگر، گروه نوازندگان برای امرار و معاش دچار مشکلاتی هستند. در سرزمینی که دیکتاتوری بر آن حاکم شده کسی گوش به موسیقی نمی دهد. در همان زمان که نیکوس به همراه گروهش مسافتی طولانی را برای اجرای برنامه در یک مراسم؛ تنها به خاطر تکه نانی که شب را سیر به بستر بروند؛ طی میکنند و با دربسته برخورد کرده و حتی سربازان هم حاضر به شنیدن صدای ساز آنها نمیشوند؛ در آموزشگاهی که برای بچههای بورژوا ترتیب داده شده همهی کلاسها پر است. اما موسیقی که در آنجا تدریس میشود رنگ و بوئی از موسیقی خلق یونان ندارد. نیکوس، که سایهی فاجعه ای را که قرار است بر سرشان بیاید حس کرده؛ چنان خود را میبازد که حتی کلاهش را هم در راه برگشت در قطار گم میکند. طبیعی است که نیکوس در واکنش به این دیکتاتوری جذب گروه های سیاسی چپ شود و برعلیه رژیم دست به تبلیغات بزند. اما النی و آلکسی چنان درگیر به دست آوردن بچه هایشان هستند که وقت فکر کردن به سیاست را ندارند. بالاخره آنها با بچههای خود در کنار دریا – بازهم حضور پررنگ آب – دیدار میکنند. به طور طبیعی بچه ها آنها را پس می زنند؛ اما به مرور آنها را پذیرفته و حتی النی را مامان صدا میزنند. اکنون این خانوادهی کوچک که توانسته اعضایش را دورهم جمع کند، به دنبال حداقل مایحتاج زندگی است. اما وضعیت سیاسی یونان چنان آشفته است که تنها گرسنگی و فقر از درودیوار میبارد.
اسپیروس به دنبال النی تا سالن تئاتر میآید تا تراژدی زندگی خودش را ادامه دهد. او که بوی حضور پسرش و النی را در سالن حس کرده، مونولوگ طولانی بر روی سنی که خیلی وقت است تئاتری به خود ندیده اجرا میکند و صادقانه میشکند. بازهم حضور قضاوت دیگران در مورد او در حرفهایش پررنگ است. او النی را برای خود نمیخواهد. النی حتما باید در دهکده باشد تا آبروی او حفظ شود. آنجلوپلوس با اصراری که به حضور و کنشِ اسپیروس میکند، موفق میشود تا فرآیند جالبی از خواستِ شخصیت فیلمش نشان دهد و به عبارتی، بخشِ جالبی از روانشناسی مردان را به نمایش گذارد. توجه کنید که حضور النی برای اسپیروس چندان مهم و حیاتی است که رابطهی پدر و پسری او با آلکسی هم فراموش میشود. النی کیست که توانسته فرزندی را از ذهن پدر بشوید؟ اسپیروس در صحنهای از فیلم به طور واضح فرزندش را لعن و نفرین میکند که النی را از او ربوده. آیا ما با پدرکشی دیگری طرف هستیم؟ آیا همچنان که ادیپ ناخواسته پدرش را میکشد و با مادرش همبستر میشود؛ آلکسی نیز به خاطر عدم درک نقش النی در زندگی اسپیروس، دست به پدرکشی میزند و با زنی که قرار بود مادرخواندهاش شود، همبستر میشود؟ آیا یونان همیشه دچار این تقدیر است؟ اما مرگ اسپیروس چندان شباهتی به مرگ پدر ادیپ ندارد. اسپیروس که بعد از مدتها بالاخره النی و آلکسی را در میهمانی کارگران می یابد؛ بیاختیار به طرف النی کشیده میشود. آخرین تلاشش را برای تصاحب و بازگرداندن او انجام میدهد. رقصی را با او شروع میکند که بیشباهت به رقص مرگ نیست. مهم ترین نکتهی این صحنه شاید این باشد که آلکسی هم به نوازندگان این رقص میپیوندد. او آهنگی را که خودش ساخته مینوازد. اگرچه در نهایت النی رقص را قطع می کند و بازهم سرنوشتش را خودش رقم میزند؛ اما اسپیروس بالاخره توانسته پسرش را مجاب کند که آهنگِ رقصِ مرگِ او را بنوازد. اسپیروس میمیرد در حالی که آلکسی خودش را مسبب مرگ او میداند. تراژدی زندگی اسپیروس تمام می شود.
« اگرچه اغلب در تراژدیهای یونان؛ انسان در برابر تقدیر تراژیک تن به شکست می دهد. اما تلاش او برای بهروزی بشر ستودنی و ماندگار است. لذت تراژیک
بیگمان از ستایش همین تلاش قهرمان تراژدی برمیخیزد. تراژدیهای یونان کاری سترگ در کشف رمز و راز هستی و انسان پذیر کردن جهان کرده اند.» (آندره بونار)
آیا اسپیروس در فیلمهای آنجلوپلوس دیگر حضور نخواهد داشت؟ توجه کنید که حتی نام شخصیت اصلی فیلم «سفر به سیترا» هم اسپیرو است با همان ویژگیهای شخصیتی اسپیروس! آلکسی بیشتر به خاطر وجدان معذب خود به همراه جسد پدر به روستا برمی گردد. او این بار بچه هایش را هم با خود همراه کرده. آنها شاهدان نسل آینده هستند؛ البته اگر تقدیر اجازهی حضور به آنها بدهد. اهالی روستا که گوسفندان اسپیروس را کشته و از درختِ کنارِ منزلِ او آویزان کرده اند؛ چندان روی خوشی به آلکسی و خانوادهی کوچکش نشان نمیدهند. حتی عرف هم سر ستیز با زندگی آنها دارد.
یکی از زیباییهای فرهنگ یونان اتفاقات پیش بینی نشده است. شاید به خاطر شرایط جغرافیایی یونان یا احتمالا نظر ویژه ی خدایان به این منطقه از کره ی خاکی است. بی دلیل نیست که تمدن جهانشمولی در این منطقه به وجود می آید و تکوین می یابد. زمانی که جهل و ظلم از حد خود می گذرد، اتفاقی همه را متوجه حضور خدایان می کند. یونانیان معتقد بودند که در ابتدا، خلأ آغازین وجود داشته و در حقیقت هیچ چیز نبوده. این دنیای خلأ را « کیاس» می نامیدند. اما خود این جهان، دو خدا را در خود پرورش می داده. «تارتاروس» که خدای جهانهای زیرین و ارواح بود و «اروس» که خدای عشق و هم بستری بود. این دو خدا، بعد از به وجود آمدن جهان فیزیکی، از خلأ آغازین، حکومت خود را شروع می کنند. اما غیر از این دو خدا، «گایا» به عنوان مادر– زمین، که قدرت باروری داشته، منتسب به همین جهان خاکی میشود. گایا، «اورانوس»، خدای آسمانها را میزاید، تا همدمی برای خود داشته باشد. اورانوس مذکر است و گایا مونث! قطرات باران، همان قدرت باروری اورانوس است که در زمین (گایا) فرو میرود و باعث رشد گیاهان و درختان میشود. این باران گاهی میتواند جزای مردمی را که چنان در گناه غرق میشوند که حضور خدایان را هم فراموش می کنند، کف دستشان بگذارد. در همین اسطوره های یونانی داستان لیکائون را داریم که ماجرای اتفاق افتاده در آن بیشباهت به ماجرایی نیست که برای روستائیان به جرم اهانتشان به آلکسی و النی واقع می شود. لیکائون در ابتدای فرمانروایی زئوس پادشاه بود. خبر به زئوس می رسد که مردمان روی زمین به عدل و داد رفتار نمی کنند و زمین را سراسر ظلم و ستم فراگرفته. زئوس در هیبت آدمی به قصر لیکائون میرود تا از قضایا سردر آورد. لیکائون برای امتحان او گوشت آدمی زاد جلویش می گذارد. غیر از خدای شکار (الهه آرتمیس) هیچ خدا و اله های گوشت انسان را نمی پذیرد. زئوس عصبانی شده و کاخ لیکائون را به هم میریزد. لیکائون از کاخ می گریزد. احساس گرسنگی کرده و به آغلها یورش برده و گوسفندان را میدرد. به یاد بیاورید صحنهای را که گوسفندان اسپیروس، دریده شده از درخت آویزانند. لیکائون در حقیقت ذات واقعی خودش را بروز می دهد. زئوس عصبانی شده و تصمیم به نابودی تمام انسانها می گیرد. ابتدا میخواهد صاعقه ای بفرستد تا تمام انسانها نابود شوند. اما می ترسد کوه های المپ نیز صدمه ببینند. برای همین سیل ویرانگری می فرستد و سراسر زمین را آبی گسترده فرامیگیرد. سرنوشت این روستا هم غیر از این نمیتواند باشد. سیلی گسترده، کل روستا را دربر میگیرد. همه ی روستائیان آواره ی دشت می شوند. آلکسی به همراه خانوادهاش به تسالونیکی برمیگردد.
داستان رفته رفته رنگ و بوی سیاسی بیشتری به خود می گیرد. سیاست یکی از دلمشغولی های همیشگی سینمای آنجلوپلوس است. داستان اکثر فیلمهای او چنان مسیر تقدیرگرایانه ای را طی میکنند که به ناگزیر با مسائل سیاسی رودررو میشوند. نگره ی آنجلوپلوس به سیاست، تنها در حمایت یا کوبیدن احزاب خلاصه نمیشود. سیاست برای او همان تقدیری است که سرنوشت ادیپ را رقم زد و سیاستمداران تیرزیاسهای زمانند. آدمهای آنجلوپلوس؛ در شرایطی قرار میگیرند که ناگزیر به حرکت سیاسی هستند. زیرا سیاست حتی در خصوصیترین مسائل زندگی آنها تأثیر میگذارد. شاید چندان بیراه نباشد بگوییم که انسانِ اروپای شرقی – و در نگرشی وسیع – انسانِ جهانسومی؛ سیاسی زاده می شود، سیاسی زندگی می کند و سیاسی می میرد. سیاسی بودن در یونان؛ بخصوص در سالهای دیکتاتوری ژنرال متاکساس؛ مثل نفس کشیدن بوده. آلکسی تنها کسی است که نمی خواهد تن به تقدیرش بدهد. او پرومته وار دست به تغییر میزند. او به آمریکا می رود تا در آنجا زندگی تازه ای برای خود و سپس خانواده اش مهیا کند. سفر عنصر اصلی فیلمهای آنجلوپلوس است. همیشه فیلم ها یا داستان سفرها را بیان می کنند یا خود داستان با سفر شروع میشود. گام معلق لک لک از این نظر یک استثنا است. زیرا در این فیلم ما در نهایت به سکون رسیده ایم. این بار شخصیت اصلی فیلم به دنبال سفری درونی است. او به انتهای این دنیا رسیده و چشم به شروع سفر در دنیای دیگری دوخته.
«سرنوشت پرحادثهی انسان تراژیک در یونان باستان، گام برداشتن بر ریسمان کشیده ای است، که هر لغزش پا، موجب سقوطش در پرتگاه تقدیر محتوم خواهد شد. اما همواره و در هر آن، این توانایی را دارد که خود بهتنهایی، در پرتو بینش روشنگرانه، و به یمن شجاعت سرسختانه و خردمندانهاش، از فروافتادن بپرهیزد. و خویشتن را نجات بخشد و حتی در قفس جبر و تقدیر، با اقدامی نوآئین، آزادی بکرش را به چنگ آورد. و این توانایی انسان، نویدبخش رهایی کیهان است» (تراژدی و انسان – آندره بونار)
بدین صورت شاعرانه ترین صحنه ی فیلم رقم میخورد. النی پیراهن نیم دوخته ای را که فرصت نکرده تمام کند به آلکسی می دهد. الکسی تنها می تواند سرنخِ آن را به دست بگیرد. بافته های پیراهن که همان آرزوها و نقشه های النی برای آینده است با رفتن آلکسی شروع به باز شدن می کنند. این بافته ها حاصل تمام تلاش و آرزوهای النی برای آینده است. برای همین؛ درکِ حزنِ این صحنه از تحمل آدمی خارج است. چون بندِ این رابطه بالاخره قبل از اینکه آلکسی به کشتی آرزوهایش برسد، بریده میشود. فیلمساز چون می خواهد شما را فارغ از بازیهای داستانی و تعلیقها، روی حس فیلمش متمرکز کند؛ در همین صحنه، آینده ی رابطه ی آلکسی را با النی مشخص میکند. آنها هیچوقت همدیگر را نخواهند دید. بعد از این؛ آن دو عاشق، تنها از طریق نامه با هم حرف میزنند. «دلم می خواهد با ساختن این فیلم به اندازه ی حضورها با فقدانها نیز ارتباط برقرار کنم.» (آنجلوپلوس)
آلکسی برای اینکه بتواند در آمریکا اقامت گرفته و خانواده اش را هم به آنجا ببرد؛ جذب ارتش شده و به عنوان یکی از نیروهای متفقین؛ در جنگ جهانی دوم شرکت می کند. او که در خیال بچهگانه اش فکر می کرد برای آزادی وطنش از دست ایتالیاییهای فاشیست به یونان فرستاده خواهد شد، در جزایر اوکیناوا؛ مثل یک سرباز معمولی آمریکایی؛ قبل از اینکه آزادی وطنش را ببیند؛ می میرد. اما در این سالها، یونان درگیر دیکتاتوری تازه ای شده. النی آن چنان شهامت و انسانیت دارد که نیکوس را – که حالا به یکی از فعالان چپ تبدیل شده – پناه دهد. او به خاطر پناه دادن به یک کمونیست سالها در زندان به سر می برد. بی خبر از دو پسرش. اما سرنوشت نیکوس هم که نماینده ی هنرمندان زخم خورده ی یونان است؛ غیر از مرگ در این کشور گم شده در سیاهی نیست. نیکوس در بین ملافه های سفید که نشانی از آرمان انسانی اوست؛ گلوله خورده و می میرد. اما ردی از خون خود را با دست چپش بر روی ملافه های سفید باقی میگذارد. بازهم شاهدی برای نسل آینده. در صحنه ی زیبایی؛ النی که بعد از سالها به دنبال نوای موسیقی، در میان ملافه های سفید می چرخد و در بین هر ملافه؛ سازی را مییابد که نشانهای از گذشته ی اوست؛ در لحظهی وفاق این سازها؛ بر بستر صاف و پاک آب دریا، شروع به رقصی با تنهایی خود می کند. این رقص یادآور آخرین رقص اسپیروس است. آغوش النی خالی است. آیا او در آرزوی چه کسی آغوشش را گشوده؟ در آرزوی آلکسی؟ در آرزوی پسرانش؟ در آرزوی مادرش در خیابان پوشکین که او فرصت شناختنش را هم نداشته؟ و یا در آرزوی وطنی که او تصور زیبایی از آینده ی آن داشت و اکنون به میدان جنگِ بین فرزندانش تبدیل شده؟ آغوش خالی النی می تواند تفسیر ما را از این فیلم جهتمند کند. تأویل همین نشانه؛ می تواند ما را به هزارتوی معنایی فیلم رهنمون کند. شاید این اولین بار است که النی چنین نیازمندانه؛ آغوشش را به سمت ما گشوده. طبیعی است. بخش هفتم این تراژدی شروع شده. ما به انتهای این داستان غمناک نزدیک میشویم. ابهت النی در حجم غمهایش نهفته. نه در طغیان جوانانه اش! زیبایی النی را باید بعد از این در پشت خمیده اش دید؛ نه برآمدگی سینه هایش. النی را باید با تک تک چینهایی که بر صورتش افتاده شناخت؛ نه با رنگِ ماتیکش! «سینمای آنجلوپولوس؛ سینمایی است که از آرمانشهر می آید. و بنابراین ابتدا با این مسئله محوری که در هر نمایشی مطرح است برخورد می کند: مسئله طرح »حقیقتی غیر قابل درک«! که نمایش به تنهایی می تواند به آن موجودیت ببخشد. زمان بینور و بیمکان که فیلم به دنبال آن است؛ و جز به طور مبهم و از راه گنجاندن نمایشهای نامنسجم؛ یا به گفته ی دیگر متناقض دیده نمی شود. و همان طور که گفتم؛ سینمای آنجلوپولوس که به شدت آرمانشهری است؛ نیز شامل این قاعده میشود. چون سفری را که او برای ما در نمایشهای ممکن خود پیش میآورد؛ مرزهای بین واقعیت و تخیل را نابود میکند. (سیلویا رولت؛ تئو آنجلوپولوس یا سینما به مثابه ی تئاتر زمان؛ ترجمهی لیلا ارجمند؛ زنده رود شماره ی ۶ و ۷؛ بهار ۷۳)
النی به دنبال پسرهایش به نوار مرزی جنگ کشیده میشود. جنگ داخلی سراسر یونان را درنوردیده و پسران النی هر کدام در جبهه ای متفاوت می جنگند. آنها رو در روی هم قرار گرفته اند و هر دو کشته شدهاند. النی در واگویه ای که بعد از دیدن جسد پسر ارتشیش اجرا می کند. به نقطه ی مهمی اشاره می کند که مانیفست سیاسی آنجلوپولوس نیز هست. او می گوید که تنها رنگ لباسهاست که تغییر می کند و جنگ همچنان ادامه خواهد داشت و مردم همچنان بازیگران این تراژدی باقی خواهند ماند و «چمنزار گریان» با تنها هشتاد و هفت کات دوربین داستان این تراژدی را به زیبایی بیان می کند.