مقاله هنری

مسأله «غریبگی» و «آشنایی» در مواجهه با امر هنری

یا چرا روباهی به نام رابین‌هود، تماشایی است؟

نسیم تیمورپور (دانش آموخته دکتری فلسفه هنر)

باوجود تلاش‌های بسیار، به‌ویژه از دوران شکل‌گیری فلسفه مدرن تا به امروز، تعریف و تعیین چارچوبی که بتوان هنر و امر هنرمندانه را در آن گنجاند، طوری‌که مو لای درز آن تعریف نرود و بشود به یاری آن آثار هنری را ارزش‌گذاری کرد، محقق نشده و همواره آن‌چه‌که تقدم وجوه ادراک حسی را بر تبیین عقلیِ اثر هنری تصریح کرده ذائقه و سلیقه بوده است. درک حسی از پدیداری که چیزی فراتر از یک اثر فنیِ کاربردی را ارائه می‌دهد بسیار متلوّن و گیج‌کننده است.

در این یادداشت تلاش خواهد‌شد که در مورد این پرسش به پاسخی نزدیک شویم:

ریشه‌ی آنچه‌که در رویارویی با اثر هنری تحت عنوان «ذائقه» می شناسیم چیست؟ __ چون پاسخ به این پرسش می‌تواند برای روشن کردنِ ویژگی آنچه‌که هریک از ما «هنرمندانه‌تر» می‌نامیم، راهگشا باشد.

جدا از موضوع تأثیر شهرت نام هنرمند در اقبال از آثارش و آنچه که در مسیر یادگیری تبدیل به نوعی سلیقه‌‌ در او شده، چه موضوع عمیق‌تری موجب می‌شود یک نفر برای‌مثال به شکلی ژرف و توصیف‌ناپذیر با نقاشی گرنیکایِ پیکاسو ارتباط بگیرد، اما با تابلوی جیغ مونش، علی‌رغم تظاهر به تحسین، ارتباط ویژه‌ای برقرار نکند؟

اینجا موضوع به شدّت جدّی است؛ بسیار جدّی‌تر از این که آن را در حدّ لفظ نه‌چندان معیّنی همچون «ذائقه» ساده بشمریم. به‌نظر می‌رسد موضوع «غربت» و «آشنایی» مطرح است. نوعی از دوری و نزدیکی که فراتر از خاطرات شخصی و تجربه‌های آموختنیِ احساسیِ هر فرد، موجودیت دارد. من به آن «غریبگی یا آشناییِ وجودی» اطلاق می‌کنم. حالا این تعبیر باید کمی مشروح شود:

شاید این نوع سراغِ موضوع رفتن کمی عجیب به نظر برسد، امّا از مسأله‌ای اجتناب‌ناپذیر پرده برمی‌دارد. نگاهی موشکافانه و پدیدارشناسانه به انسان است در مواجهاتش با هر چیزی و به‌ویژه آثار هنری؛ و البته نسبتش را با هر اثر تعیین می‌کند.

به طور نمونه، انسان از آنجا که تا کنون نتوانسته جز انسان‌بودن حالت دیگری از «بودن» را در جهان تجربه کند، یعنی هرگز درخت انار یا روباه خاکستری یا فیل نبوده‌است که بتواند چنان بودن‌هایی را لمس و فهم کند، همواره موجودات دیگر را با «وجهه‌ی انسانی» درک و تحلیل می‌کند. او نمی‌تواند غم یا گرسنگیِ یک سگ را مانند یک سگ بفهمد بلکه با نوعی همسان‌پنداری، بر اساس جنس غم و گرسنگی خود، به درکی از غم و گرسنگیِ یک سگ می‌رسد.

از این‌رو نمایش تصاویری مستندگونه از جانوران، بدون هیچ توضیح و روایتی، تنها برای عده‌ی اندکی از انسان‌ها جالب توجه است؛ مثلاً برای طرفداران حیات‌وحش و کسانی که به روایت‌های مستند علاقه‌مند هستند. در حالی‌که اگر تصاویرجانوران با وجوهِ زندگی انسانی ترکیب شوند واثری خلاقه در این راستا ظهور پیدا کند مغناطیس عجیبی خواهد داشت و «مخاطب حداکثری» پیدا می‌کند.

جذابیت انیمیشن‌هایی که شخصیت‌های جانوری یا گیاهی دارند، در این موضوع نهفته‌است که به‌طور مثال بُزی را می‌بینید که همانند آن شخصیت در انیمیشن پسر شجاع پزشک است، حرف می‌زند، نسخه می‌نویسد و در تختخوابی مشابه تختخواب شما می‌خوابد. شما در مواجهه با چنین بُزی بطور‌حتمً «احساس آشنایی» می‌کنید. یا روباهی مثل رابین‌هودکه دسیسه‌ها و هوشمندی‌های انسانی دارد بی‌تردید آشناتر است تا روباهی که ناگهان در جاده  پیش چشم‌تان ظاهر می شود و با سرعت می‌دود.

این مثال ساده به همه‌ی اشیاء و حتی نقش‌های انتزاعی و خیالی که مسبب مواجهات بسیار پیچیده‌تری با آثار هنری خواهند بود، تعمیم می‌یابد.

حالا پرسش این است که اگر «گرنیکا» یا یکی از نقش‌مایه‌های کمال‌الدین بهزاد ارتباط برقرار می‌کنید، جدا از سطوح اولیه‌ی ذائقه که در مسیر آموزش و تربیت به دست می‌آید، با چه‌ چیزی در میان اشکال و خطوط نقاشی گرنیکا، یا آن مینیاتور، «آشنایی قدیمی و وجودی» دارید؟

تجربه‌ انسان‌بودنِ شما چگونه با تصویری خیالی از آسمان در نقاشی شب پر ستاره ونگوک مرتبط می‌شود؟

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا